دور هم جمع شده بودند، هر کدام نظری می دادند و روی آن پافشاری می کردند.
یکی از میان جمع بلند شد و گفت: به هر حال حرف های خوبی می زند، اخلاقش هم مورد پسند اهل مکه قرار گرفته است و همه دوستش دارند. من نظرم این است که به دین او ایمان بیاوریم.
بلافاصله مردی با شنیدن این صحبت به شدت عصبانی شد و از جا بر خواست، صورتش بر افروخته شده بود ، کاردش می زدی خونش در نمی آمد، با صدای بلند گفت: پس بت هایمان را چه کنیم؟
با این صحبت، چند نفر هم به نشانه تایید سری تکان دادند.
پیر مردی قد خمیده با صدای خش دار گفت: من که نمی توانم بت بزرگ را بشکنم. شخص دیگری گفت: پس رفتار دیروزمان را با محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) و یارانش چه کنیم؟ یادتان نیست که با آن ها چه کارها که نکردیم؟ چه آزار و اذیت و چه نسبت هایی که ندادیم؟یعنی از رفتار ما چشم پوشی می کند؟ من که خجالت می کشم نزد او بیایم.
هنوز حرفش تمام نشده بودکه جوانی از وسط جمعیت با صدایی بلند گفت: این جور که من شنیده ام، محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) خیلی اهل عفو و گذشت است، پس نگران گذشته نباشید، بیاید باهم پیش او برویم و ایمان بیاوریم، برای قوم و قبیله مان نیز بهتر است چون همه به او متمایل شده اند.
حرف های زیادی بینشان رد و بدل شد، کسانی که خیلی مخالف بودند،آرام آرام داشتندصحبت های دیگران را قبول می کردند، تا اینکه بلاخره تصمیم گرفتند نزد پیامبر بروند.
چند نفر دور پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) حلقه زده بودند، پیامبر با مهربانی و رویی باز آن ها را تحویل گرفت.
نماینده شان لب به سخن گشود و گفت: ما میخواهیم مسلمان شویم ولی شرط هایی داریم.
یکی اینکه بت بزرگمان را به دست خودمان نشکنیم، دوم اینکه تا یک سال مهلت داشته باشیم نماز نخوانیم.
بقیه افراد هم با تکان دادن سر، حرف او را تاییدکردند و از طرفی گمان می کردند پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به خاطر بالا رفتن تعداد مسلمان ها هم که شده، شرط های آن ها را قبول می کند ولی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند: خیر در دینی که نماز در آن نیست پیدا نمی شود. به همدیگر نگاهی کردند و رفتند….