یادی از شهداء ....
17 فروردین 1395 توسط بی نام و نشون ....
هر دو دستش قطع شده بود، خون زیادی از بدنش می رفت.
خیلی بی حال روی برانکارد دراز کشیده بود، دکترها با عجله اتاق عمل را آماده می کردند.
در همین حال یک نفر برای شناسایی او آمد و شروع کرد به پرسیدن چند سوال، اما او هنوز چشمانش بسته بود و به سوالات جواب نمی داد.
بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و به آرامی گفت:
ببخشید که جواب شما را ندادم چون فکر میکردم اگر به اتاق عمل بروم و عمل جراحی طول بکشد، نمازم قضا می شود، به همین دلیل نمازم را با همان حال روی برانکارد خواندم و نتوانستم جواب شما را بدهم.